سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نوشت

خلبان بوئینگ سفید ! بزن بغل!

فضل الله نژاد دیدگاه

خلبانان جنگنده‏های کشور عزیزمان، به خلبان هواپیمای مسافر بری چه گفتند یا این‏که بوئینگ بوده یا ایر‏باس، مهم نیست. مهم این است که بالاخره بعد از چند سال آرزوی میلیون‏ها ایرانی که از جنایت‏های ریگی به ستوه آمده و دل‏خون بودند تحقق پیدا کرد. من هم مثل دیگران خوشحالم. خیلی خوشحالم. خدا قلبشان را شاد کند که جانشان را به خطر انداختند و  ملتی را شاد کردند.

در این بین نکته قابل توجه این بود که تلویزیون بخش کمی از جنایت های این سفاک را نشان دهد (تاکید می‏کنم: بخش کمی) و البته حمایت های صریح پشتیبانان سبز فتنه را، که تعجبی هم نداشت. سوال از سبز‏ها این است که چطور کسانی که هر وقت،‏هر جا، شرارت و بدی و جنایت هست، یا خودشان حضور دارند یا دُم خروس‏شان پیداست یا تایید و حمایت می‏کنند، این‏همه سنگ شما را به سینه می‏زنند؟! چطور حامیان شما از اوخ شدن پسر فلانی قلبشان به درد می‏آید، اما از این همه جنایت ککشان هم نمی‏گزد؟

سخن کوتاه کنم.

نوشته های وبلاگ‏های سبز را درباره اعدام یعقوب میر نهاد را می‏خوانم و اشک‏ و ناله‏ی خانواده‏های قربانیان چلو چشمم رژه می رود.

بیانیه‏ی شیخ‏شان را می‏خوانم و تصاویر میلیون‏ها ایرانی در روز 22 بهمن را به یاد می‏آورم. ادعاهای چند‏ ماهه‏شان را مرور می‏کنم و عکس‏العملشان در مقابل هر بار شکست و نا‏مرادی را می‏بینم. از الان هم می‏توان حدس زد درباره این اتفاق چه خواهند گفت و چه خواهند کرد. تنها می‏توانم بگویم قسم به خدایی که از او نمی‏ترسید، روز پاسخ فرا خواهد رسید.


کلمات کلیدی:

آخر دنیا

فضل الله نژاد دیدگاه

همیشه گفته‏اند که دنیا می‏رود و آدم‏ها به آخر کارشان می‏رسند.

اما گاهی می‏بینی که تو هستی اما دنیا به آخرش رسیده است.


کلمات کلیدی: آخر دنیا

بهانه ای برای آدم!

فضل الله نژاد دیدگاه

این آدم، بشر عجیبی است.

خدا هم خوب شناخته بودش! برای هر کار خوب و لازمی بهانه‏ای برایش ساخته. وقت خاص برای نماز، شکل خاص برای وضو، محل خاص برای وقوف، صفات خاص برای قربانی، فرصت های خاص برای بخشش،...

بشر خودش هم خواسته یا ناخواسته کار های خودش را همین‏طوری پیش می‏برد. در طول سال، یک شب، یکی دو دقیقه طولانی‏تر است. این‏همه سر و صدا و مراسم و خرج و برو و بیا، که چه؟ چند نفر چند نفر بنشینند کنار هم و بگویند و شاد باشند.

این آدم البته عجیب‏تر از این‏هاست که فکرش را بکنی. به بهانه هم که سر می‏گذارد، باز یک طور دیگر از زیرش در می‏رود.

عرفه که می‏شود، چنان زار می‏زند، انگار نه انگار شب آخر ماه رمضان آن همه هشدار شنیده بود، که آخرین فرصت است و دریابید!

بعد شب که می‏شود، راضی و خرسند از این‏که حسابی خدا را در رودربایسی انداخته و کاری کرده که دلش بسوزد و این آخرین فرصت را از او نگیرد، زودتر می‏خوابد که مراسم فردا را دریابد.

و فردا، گوسفندهای زبان بسته‏ قصابی می‏شوند تا پول‏دارها بخورند و البته تکه‏ای هم به این و آن صدقه می‏دهند و به خاطرش کلی هم سر خدا منت می‏گذارند.

اما هیچ وقت نفهمیدند که چیز اصلی که باید قربانی می‏شد کدام بود. هیچ وقت نمی‏فهمند آن همسایه‏ها بسیاری و بلکه هر شبشان در حسرت و نیاز سپری می‏شود، و هیچ‏وقت نمی‏خواهند بفهمند که....

اصلا ولش کن، کبابت را بخور. سرد می‏شود.

 


کلمات کلیدی:

به یاد قیصر!

فضل الله نژاد دیدگاه

بنا نداشتم برای نشست ادبی این‏بارمان چیزی بنویسم. حتی قرار بود دست خالی بروم.

شب قیصر هم که بود، با یادی از او و اشعارش تمام جلسه‏مان پُر می شد.

اما سر شب که تنها هم بودم؛ قدم زنان چند کلمه ای به یاد او در ذهنم شکل گرفت.

خواستم آنرا در انتهای نوشته قبلی پنهان کنم از شرم ضعف آن. اما آشنایی با دوستی که با دیدن جمع صمیمانه ما مشتاق شد در

کنارمان بنشیند و شعر کم نظیری که خواند و مبهوتمان کرد و جای خالی علی و مهدی و حضور مهمان عزیزی که امشب را با ما بود،

باعث شد به درخواست دوستان مبنی بر نوشتن یادداشت جدید عمل کنم.

یادمان باشد طوری باشیم که وقتی حضور نداریم، جای خالی ما را احساس کنند. وقتی رفتیم همه یادمان کنند. وقتی هستیم همه

خواستارمان باشند.

و اما به یاد قیصر:

این شعر را به یاد تو: قیصر! سروده ام

بگذر ز وزن و قافیه، آیا نمی شود؟

***

قیصر مرو! دل ما تنگ می شود

با رفتنت قافیه ها تنگ می شود

بودی امیر شعر و با ارتحال تو

این عرصه بر شعرا تنگ می شود

از من چه انتظار ردیف است و قافیه

وقتی ردیف عمر، تو را تنگ می شود

گفتی که آه، چقدر زود دیر می شود

آری چه زود فرصت ما تنگ می شود

رفتی و ما هنوز نگاهت نکرده ایم

این وقت دیدن تو چرا تنگ می شود

ای روح پر فتوح امین پور! کن مدد

ورنه مسیر شعر، مرا تنگ می شود

***

این شعر را به یاد تو: قیصر! سروده ام

بگذر ز وزن و قافیه، آیا نمی شود؟

سروده استاد حجت الاسلام حسیی ژرفا در سوگ قیصر امین پور:

مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم

شکست از غم او قامت صنوبر هم

 از آن همه نشکستم چنین که سخت این بار

رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم

 به تابناکی یک قطره اشک او نرسد

هزار آینه در آینه برابر هم

 ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید

ز نوش باده‌ی او بی‌قرار ساغر هم

 زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت

چه عاشقانه سروده‌ست بیت آخر هم

 کجا ز خاطر اروند می‌رود یادش…

و نامش از قلم نخل‌های بی‌سر هم؟

 چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید

که روح‌های مجرد ندید و گوهر هم

 به سوی سید و سلمان سحر گشود آغوش

مبارک است سفر! رفت این برادر هم.

  منبع:‌ نشریه الکترونیک فیروزه


کلمات کلیدی:

سهم من از قیصر!

فضل الله نژاد دیدگاه

نوجوان که بودم، بین همه شاعرانی که فقط اسمشان را زیر شعر‏های چاپ شده از آن‏ها در مجلات مختلف می‏دیدم، قیصر امین‏پور چیز دیگری بود.

هنوز هم به قیافه نمی‏شناختمش. الان که جستجویی کردم، فهمیدم به شعر هم، خوب نشناخته بودمش.

آن‏چه در نوجوانی و در طی این سال‏ها جسته و گریخته از شعر‏هایش خوانده بودم، تنها اندکی بود از دریای زیبای طبع لطیف و گاه خروشان او.

دریغ. چه زود دیر می‏شود!

خواستم یکی از شعر هایش را نمونه بیاورم. نشد. خواستم همه را بیاورم نشد. خودتان از این دامن گل، هر چه خواستید بچینید.

به جای اشک، فاتحه نثار روح او کنید. 

گل بیاورید.

مزار او، با گلاب سادگی، صفا، شستشو کنید،

زندگینامه: لوح،  تبیان

چند فطعه از اشعار:

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد

دردهای من جامه نیستند

دست عشق از دامن دل دور باد!

پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها

گل به راز زندگی اشاره کرده است

خسته ام از آرزوها آرزوهای شعاری

و بالاخره:

از تمام رمز و رازهای عشق

جز همین سه حرف

جز همین سه حرف ساده میان تهی

چیز دیگری سرم نمی شود

                 من سرم نمی شود

                                        ولی...                                     

                          راستی

                                       دلم

                                        که می شود!

زنده یاد قیصرامین پور

 روحش شاد


کلمات کلیدی:

دلم تنگ می شود!

فضل الله نژاد دیدگاه

حامد برنامه‏ای گذاشته بود برای دور هم جمع شدن بچه‏ها، آن‏هم به صورتی که من به شوخی اسمش را می‏گذارم مدل روشنفکری با مخلفاتی که برایش تعریف کرده‏ام و البته در این‏جا نمی‏توانم بیان کنم.

قرار بود جمع ادبی باشد و گرچه به قیافه ما نمی‏خورد، از کودکی شعر و ادب فارسی شاید تنها مشغولیتی بوده که داشته‏ام. برای همین کمی جو‏گیر شدم و شعری که به تازگی نتیجه یک بر‏انگیختگی روحی بوده را برای دوستان خواندم.

اگر به خودم بود، دلتتنگ از فضای وبلاگستان، این‏را مثل بسیار از دل‏نگفته‏ها و نانوشته‏ها در ذهنم تلنبار می‏کردم. شعرم هم به مخاطبش رسیده بوده و همین برایم بس بود.

اما به اصرار دوستان، و به خاطر توصیه‏هایی که خودم به بسیاری از وبلاگ‏نویس‏ها کرده‏ام و شاید هم به خاطر رد عیبی که روی وبلاگم گذاشته‏اند، چند کلامی از این دست هم می‏نویسم.          تا ببینیم.

*****

وقتی تو نیستی، قافیه‏ام تنگ می‏شود

قلبم برای شعر گفتنم، تنگ می‏شود

وقتی تو نیستی ،راه نگاهم به سمت تو

نه این که بسته باشد، اما، تنگ می‏شود

وقتی تو نیستی، پنجره‏ها قفل می‏شوند

حتی دل صفحه یاهو، تنگ می‏شود

انگار نفسم را به نفس تو بسته اند

وقتی تو نیستی، نفسم تنگ می‏شود

غم را اگر چه به جان می‏خرم ولی

وقتی تو نیستی، دل شادی تنگ می‏شود

ای بلبل خوش‏نفس بوستان عشق

وقتی تو نیستی، دل گل‏ها تنگ می‏شود

دلخواه دل! درد‏دلم را ببین. بیا

وقتی تو نیستی،دل هم دلش، تنگ می‏شود

*****

از اشکالاتش با خبرم. شاعر هم نیستم. اما شاید راهنمایی اهل فن موثر باشد. پس دریغ نکنید.

راهنمایی اهل دل بیشتر مورد نظر است.

نفس اول بیت سوم با فتحه و دومی با سکون است.

تو را به خدا به توصیه‏های ادبیاتی که بچه‏ها در وبلاگ‏هایشان نوشته‏اند عمل کنید. نیم‏فاصله و نداشتن غلط املایی و نکته‏‏های دیگری که در جریان الفبای وبلاگی گفته شد را فراموش نکنید.  

 


کلمات کلیدی:

طلبه جوان و حاج آقای همسایه!

فضل الله نژاد دیدگاه

یک: نزدیک نیمه شب است. طلبه جوان گوشه عبایش را دور همان دستی می پیچد که با آن عبا را روی دختر کوچکش کشیده است. برای این که دستش از سرما بی حس نشود.راه تا درمانگاه فقط یک خیابان است، اما زیر برف نمی شود تا آنجا رفت. خیلی ها رد می شوند. حاج آقای همسایه با ماشین ده میلیونی اش هم  همینطور. طلبه جوان می داند که نگاه حسرت بار همسرش، به خنده های آن ها نیست. یاد حرم افتاده و این که امشب به خاطر بیماری بچه نتوانسته اند برای احیا به آن جا بروند!

دو: از روز خیلی گذشته است. از برف خبری نیست، طلبه جوان نیز صورتش از سوز سرما سرخ نیست. به خاطر خرید دارو مجبور شده از دوستانش قرض بگیرد.کنار داروخانه یک مبل فروشی بزرگ هست.همیشه نشانه اش بود تا گمش نکند.
قبلا زیاد توجه نمی کرد. اما امروز نمی تواند نگاه نکند. حاج آقا مشغول خرید است. سرویسی که جلوی اوست، باید چند میلیونی باشد! اما طلبه جوان ما دارد به این فکرمیکند که خانم های همراه حاج آقا از پشت آن پوشیه ها چطور جنس را بررسی می کنند!

سه:همسرش سفره کوچکشان را پهن کرده است. شب عید فطر است. این طور شب ها یک تنوع حسابی به غذایشان می دهند. طلبه جوان دارد به عید بعدی فکر می کند.با بوی کباب حاج آقای همسایه چه کند؟! در این فکربه دخترش نگاه می کند که با ذوق،ساندویچ فلافل را با دو دست کوچکش گرفته و می خورد.نیم وجبی، دو تا خورده! یکی سهم خودش، نصفی هم از پدر و مادر! خوشبختانه او ریاضی بلد نیست تا حساب کند پول افطاری دیشب حاج آقای همسایه شان، چند هزار تا ساندویچ فلافل می شود!

چهار: تلویزیون مدام مراسم حج را نشان می دهد. امسال طلبه جوان حال عجیبی دارد. با هر صحنه ای اشکش جاری می شود. همیشه هم سعی می کند همسرش آن را نبیند. وقتی او درخانه نیست، می نشیند و دل سیر در حسرت آن حرم با صفا گریه  میکند. این روزها زیاد پیش می آید که درخانه تنها شود. حاج آقای همسایه باز هم مشرف شده و حاج خانم تنهاست.از همسرش خواسته برود خانه شان تا تنها نباشد.

پنج: همسر طلبه جوان نشسته است. مبهوت! خانه شان، یا بهتر بگویم، اتاقشان گنجایش این همه آدم را ندارد. مهمان نیستند. آمده اند درتشییع جنازه شرکت کنند.البته آن ها تا قبل ازین نمی دانستند طلبه جوان در یک اتاق زندگی می کند! طلبه جوان مثل همیشه مشغول درسش بود.نمره هایش همچنان عالی بود. فقط کمی سرش درد میکرد. مثل همیشه. دکتر هم رفته بود. اما پس چه شد؟!

همسرش جواب را نمی داند. جواب خیلی سوال های دیگر را هم نمی داند. حتی اگر به جای این که در زندگی همراه طلبه جوان شود، همچنان بهترین دانشجوی دانشگاه مانده بود، بازهم جوابش را نمی فهمید.

***پی نوشت:

یک:این ها قصه و خیال پردازی نبود. زمان و مکان و مشخصات همه این موارد به افرادی که  بخواهند، گفته خواهد شد.

دو:با بازی یلدایی مخالفم. به دلیل این که علیرغم ذکر نکته های جالب، در اکثر موارد مصداق مشخص پرده دری و بی ادبی بوده است. آنقدر که،حتی شرکت دوستان متشخص و متعهد نیز از زشتی آن نکاسته است.
جالب این که گردانندگان این برنامه، ختم آن را اعلام و با ذکر تعدادی از موارد به عنوان منتخب، آن را برای خودشان مصادره کرده اند. بنابراین حاضر نیستم در آن شرکت کنم.

از دوستی که به بنده لطف داشته تشکر میکنم، و از آن جا که وقتی کسی از من چیزی بخواهد،توانایی نه گفتن به او را ندارم وگاهی همین باعث اذیت دیگران شده،که معطل من شده اند و نتوانسته ام اجابتشان کنم، همین که گفتم رابه ایشان تقدیم می کنم و دوستان را دعوت میکنم به جای صرف وقت برای خواندن پرده دری های دیگران، این جملات را بخوانند.

سه:لطیفه خوشمزه ای که شب عید و همزمان با خبر به درک واصل شدن صدام از دوستان رسید، حکایت از اعتراض گوسفندان به خاطر همزمانی اعدام صدام و قربانی آنان بود.

اما جدّا، قربانی گوسفند، به جای ذبح اسماعیل (ع) بود ،‏به خاطر مقامی که او و حضرت ابراهیم (ع) به دلیل تسلیم در برابر امر خدا و گذشتن از تعلقات به آن رسیدند. حالا ما به چه  اجازه ای گوسفند های بیچاره را قربانی می کنیم؟

 


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (1) ، بازدید دیروز: (21) ، کل بازدیدها: (282678)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ