سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نوشت

باز باران،...یاد آن ایام شیرین!

فضل الله نژاد دیدگاه

فکر می‏کنم سال 60، اول دبستان بودم. دوران دبستان برای من یاد‏آور خاطرات خوشی نیست. مدرسه ابتدایی روستا با امکاناتی که کم هم برایش زیاد است و معلم‏‏هایی که به خاطر رعایت حق تعلیم‏، نباید خاطره‏ای از آن‏‏ها بگویم.

 کلا از آن دوران خیلی کم به یاد دارم. مثلا از کل سال اول فقط این یادم هست که موقع درس باید دست به سینه می‏نشستیم. یعنی هردو دست روی سینه و قلاب به هم و سر بالا و البته اگر از لحاظ فیزیکی امکان داشت، برای ذهن و حواس هم قانون می‏گذاشتند. فقط مبصر کلاس استثنا بود چون می‏بایست در کلاس می‏گشت و مواظب بود و البته گاهی به این و آن گیر‏هایی هم می‏داد. مثلا کتاب من را به معلم گزارش داد که همه جایش را نقاشی کشیده بودم.

یادم هست سال اول یا دوم که دو گروه بودیم، آن یکی کلاس معلم جدیدی داشت که یک خانم معلم خیلی دوست‏داشتنی بود (خواهشا توجه داشته باشید که این احساس مربوط به هفت‏سالگی این‏جانب بود!) ایشان برای تشویق بچه‏ها روی کتاب یا دفترشان عکس‏برگردان‏های زیبایی از ماه و ستاره می‏چسباند که با توجه به سیستم آموزشی آن‏زمان یک کار فوق‏العاده محسوب می‏شد و چقدر هم بچه‏ها آن ماه و ستاره‏ها را دوست داشتند. البته اگر خیال می‏کنید بقیه معلم‏ها هم از این روش خوب تبعیت کردند،سخت در اشتباهید!

 کلا آن سال‏ها بسیاری از استعداد‏های ما را از بین برد و نابود کرد. تازه این‏که الان می‏بینید چنین شخصیت برجسته‏ای شده‏ام، بدون احتساب آن استعداد‏هاست!

سال دوم خانم معلمی داشتیم که از شانس ما بی ذوق تر از معلم‏های مرد بود. یک‏بار سر کلاس نقاشی، به خاطر این‏که نقاشی را از روی یک طرح کشیده بودم، بدون این‏که گفته باشد نباید به اصطلاح نقاشی از رو باشد و بدون توجه به این‏که همان را چقدر ظریف و دقیق کشیده‏ام، به من یک! داد.

روز اول سال سوم معلم شکم گُنده محترم با این جمله کلاس را شروع کرد که: این شکم من با خوردن یک بچه این‏قدری شده! و یک بچه دیگر هم جا دارد. پس حواستان جمع باشد!

از سال سوم به بعد جزو شاگرد اول‏ها حساب می‏شدم. هر سال از طرف مدرسه در مسابقات علمی شهرستان شرکت می‏کردیم ولی به خاطر دور بودن از فضای علمی و رقابتی، هر سال دریغ از پارسال. یکی از این سال‏ها یادم هست که در سرمای شدید زمستان، در حالی‏که فقط یک گرم‏کن داشتم و از سرما می لرزیدم، در حیاط مدرسه محل مسابقه علمی همراه بقیه بچه هامنتظر ایستاده بودم، در حالی‏که بچه محصل‏های شهری با کاپشن‏هایی که یقه برگردان پشم‏دار داشت،ایستاده بودند. حال ما را در آن موقع می توانید حدس بزنید! حتی مدیر و معلمین محترم به ما نگفته بودند که مسابقه علمی تستی است و نیاز نیست گونیا و پرگار ونقاله با خودتان بیاورید!

یادم هست آن سال ها زمستان خیلی سرد‏تر از الان بود. وقتی به مدرسه می‏رسیدیم کلی طول می‏کشید تا دست‏هایمان قدرت حرکت پیدا کنند. چه صبحهایی بود که با چکمه های کوچکمان یخ‏های سطح آب کوچه های خاکی را می‏شکستیم و موقع برگشت، شوق گرمای کُرسی ها ذغالی باعث می شد با عجله به خانه برویم. البته دوباره صبح فردا جدا شدن از همان کُرسی ها و رفتن به مدرسه یک جهاد بزرگ بود!

آن موقع وقتی انشا می‏نوشتم اندازه یک مقاله از آب درمی‏آمد. هم زیاد و هم نسبت به سنم سنگین. همه که از سر امتحان انشا بلند می شدند من هنوز نصف ذهنیاتم را ننوشته بودم. معلم‏ها می ایستادند بالای سرم و از این طرف که می‏نوشتم، ایشان از آن طرف میخواندند!

کلاس پنجم هم مثل سال‏های قبلی گذشت و رفتیم به دوران راهنمایی که حکایت آن بماند برای آینده!

*این متن را بدون این‏که برای ویرایش و بررسی وقت داشته باشم نوشته‏ام. یعنی هر چه در فکر و خاطره ام بود بدون ملاحظات!


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (18) ، بازدید دیروز: (20) ، کل بازدیدها: (282902)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ