• وبلاگ : شب نوشت
  • يادداشت : باز باران،...ياد آن ايام شيرين!
  • نظرات : 4 خصوصي ، 17 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    آخ، يادش بخير ما هم تو مكتب خونه، يه ملائي بود ما رو خيلي كتك ميزد، ابن سينا هم بود، همش از رو دست من مي نوشت، بعدش با هم رفتيم پيش پادشاه ساماني، به من گفت حاضري بياي پادشاه بشي، گفتم نه، كار دارم، بعدش كه اومديم بيرون همه خبرنگارها ايستاده بودند، اصلاً اعتنائي نكردم، بعد يه طياره دربستي گرفتم بيام ببينم تو چطوري، خوبي خانواده خوبن؟ در سلامتي كامل بسر مي بري؟ هو؟