سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نوشت

خسته ام!

فضل الله نژاد دیدگاه

جمعه قبل صبح زود، به اصرار دوستان شال و کلاه کردیم و رفتیم ورزش. (‏منظور از شال و کلاه همان کفش و لباس است، ورزش هم که یعنی فوتبال!). این قرار هم فعلا تبدیل شده به سنت صبح جمعه های ما.


برای یکی مثل من که جز رکاب زدن دوچرخه مدل قدیم که تازگی ( به تناسب مقام منیع پدر بزرگی) از دوستم قرضیده ام (و خودش داستانی دارد برای خودش) و تایپ کلید های صفحه کلید هیچ تحرک دیگری نداشته ام، ورزش کردن مساوی است با درد های آن چنانی ( چنان که افتد و دانی) که خدا نصیب هیچ وبلاگ نویسی نکند.

جمعه قبل روز رای گیری هم بود. ما هم نه همراه کفش هایمان شناسنامه بردیم، نه بعد از ناهار نای تکان خوردن داشتیم، به جایش مجبور شدیم کلی ثواب ببریم به خاطر ایستادن در صف طولانی دم غروب!

از آن روز یک هفته گذشته و امشب مثل آن شب نشسته ام با دردی که میدانم چند ساعتی می ماند و می گذرد.

حرفم اما چیز دیگری بود.

 این که خسته ام.

چرایش چه اهمیتی دارد. من که وبلاگ نمی نویسم که کسی را نصیحت کنم. وگرنه از همان یک روز جمعه چقدر درس و عبرت می شد گرفت! این که باید ورزش کرد. این که برای هر کاری باید از قبل اماده شد. این که وقتی جسم ما تحمل ورزش یک باره را ندارد، روح صیقل نخورده و خام ما چگونه تقاضای مقامات بلندی مثل دیدار مظاهر انوار را دارد؟ این که  کار امروز را به فردا نیانداز. این که ....

من اما، می نویسم برای خودم. این که خسته ام.

از دردهایی که نمی گذرند. از روزهایی که زود می گذرند. از شب هایی که به دلخواهم نمی گذرند. ازساعت هایی که بی دوست می گذرند.  از آدم نماهایی که از دیگران نمی گذرند.از آدمک هایی که به راحتی از دیگران می گذرند.ازخودم که از خودم نمی گذرم.

بگذریم.

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک  من  خراب  شبگرد  مبتلا  کن


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (294) ، بازدید دیروز: (43) ، کل بازدیدها: (286199)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ