این آدم، بشر عجیبی است.
خدا هم خوب شناخته بودش! برای هر کار خوب و لازمی بهانهای برایش ساخته. وقت خاص برای نماز، شکل خاص برای وضو، محل خاص برای وقوف، صفات خاص برای قربانی، فرصت های خاص برای بخشش،...
بشر خودش هم خواسته یا ناخواسته کار های خودش را همینطوری پیش میبرد. در طول سال، یک شب، یکی دو دقیقه طولانیتر است. اینهمه سر و صدا و مراسم و خرج و برو و بیا، که چه؟ چند نفر چند نفر بنشینند کنار هم و بگویند و شاد باشند.
این آدم البته عجیبتر از اینهاست که فکرش را بکنی. به بهانه هم که سر میگذارد، باز یک طور دیگر از زیرش در میرود.
عرفه که میشود، چنان زار میزند، انگار نه انگار شب آخر ماه رمضان آن همه هشدار شنیده بود، که آخرین فرصت است و دریابید!
بعد شب که میشود، راضی و خرسند از اینکه حسابی خدا را در رودربایسی انداخته و کاری کرده که دلش بسوزد و این آخرین فرصت را از او نگیرد، زودتر میخوابد که مراسم فردا را دریابد.
و فردا، گوسفندهای زبان بسته قصابی میشوند تا پولدارها بخورند و البته تکهای هم به این و آن صدقه میدهند و به خاطرش کلی هم سر خدا منت میگذارند.
اما هیچ وقت نفهمیدند که چیز اصلی که باید قربانی میشد کدام بود. هیچ وقت نمیفهمند آن همسایهها بسیاری و بلکه هر شبشان در حسرت و نیاز سپری میشود، و هیچوقت نمیخواهند بفهمند که....
اصلا ولش کن، کبابت را بخور. سرد میشود.
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.