پیرمرد نبود، اما سن و سالی از او گذشته بود. دختر دومّش که ازدواج کرد، رفت خارج تا با دختر اولش زندگی کند. یادم نیست کدام کشور. همین دو فرزند را داشت و به نظر می آمد چیز دیگری این جاها نیست که دلش را به خود مشغول کند. که بماند. زن و شوهر رفتند . بعد، هر از چندی خبری می آمد ازشان. که مثلا همسرش خواسته اسپند دود کند در خانه ، و دستگاه اعلام حریق خانه شان روشن شده و سر و صدا کرده. از این جور خبر ها
چند ماه بعدش یک بار تماس گرفته بود با یکی از رفقای قدیمی اش. چاق سلامتی. اینکه خوب است. مثل باز نشسته ها. دختر و داماد میروند سر کار. همسرش بچه را نگه می دارد. خودش هم می رود پارک. اینجا هم اگر بود شاید همین کار ها را می کرد. شکایتی نداشت. اما گفت فقط دلم برای یک چیز ِ آن جا تنگ شده. گفت کاش می شد ایام محرم بر گردم و مراسم ها را ببینم !
من ، اسم این را، لایه ی زیرین مُحرم می گذارم. که می رود لای پوست آدم ها. که خودم ، هروقت که از آن لایه ی بالایی دلم می گیرد یا شاکی می شوم که این چه وضعش است و البته خیلی وقت ها حق هم دارم، که همه مان که شاکی هستیم حق داریم، این وقت ها خودم را می گذارم جای این طور آدم ها ، بعد به یادم می آورم این فامیل دورمان را که وقتی اینجا هم که بود چطور آدمی بود، بعد چنین آدمی (که منظورم معلوم است و تو هم می دانی، ! ) رفته آن جا و تنها دل مشغولی اش این است که بر گردد و دوباره این چیز(ی که اسمش را هر چه می خواهی بگذار ) را بزند به بدنش. زیر پوستش بدود. انگار نفسش بند می آمده بدون آن، انگار می خواسته گرم شود، از آن پُر شود،
سادگی است اگر اسم این را نوستالوژی و این چیز ها بگذاری یا با آن هم ردیف بدانی.
این لایه ی زیرین، آتش مهیبی است زیر خاکستر که زبانه هایش را تاریخ خوب یاد دارد هر وقت که خواسته آن را بهم بزند.
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.