خلبانان جنگندههای کشور عزیزمان، به خلبان هواپیمای مسافر بری چه گفتند یا اینکه بوئینگ بوده یا ایرباس، مهم نیست. مهم این است که بالاخره بعد از چند سال آرزوی میلیونها ایرانی که از جنایتهای ریگی به ستوه آمده و دلخون بودند تحقق پیدا کرد. من هم مثل دیگران خوشحالم. خیلی خوشحالم. خدا قلبشان را شاد کند که جانشان را به خطر انداختند و ملتی را شاد کردند.
در این بین نکته قابل توجه این بود که تلویزیون بخش کمی از جنایت های این سفاک را نشان دهد (تاکید میکنم: بخش کمی) و البته حمایت های صریح پشتیبانان سبز فتنه را، که تعجبی هم نداشت. سوال از سبزها این است که چطور کسانی که هر وقت،هر جا، شرارت و بدی و جنایت هست، یا خودشان حضور دارند یا دُم خروسشان پیداست یا تایید و حمایت میکنند، اینهمه سنگ شما را به سینه میزنند؟! چطور حامیان شما از اوخ شدن پسر فلانی قلبشان به درد میآید، اما از این همه جنایت ککشان هم نمیگزد؟
سخن کوتاه کنم.
نوشته های وبلاگهای سبز را درباره اعدام یعقوب میر نهاد را میخوانم و اشک و نالهی خانوادههای قربانیان چلو چشمم رژه می رود.
بیانیهی شیخشان را میخوانم و تصاویر میلیونها ایرانی در روز 22 بهمن را به یاد میآورم. ادعاهای چند ماههشان را مرور میکنم و عکسالعملشان در مقابل هر بار شکست و نامرادی را میبینم. از الان هم میتوان حدس زد درباره این اتفاق چه خواهند گفت و چه خواهند کرد. تنها میتوانم بگویم قسم به خدایی که از او نمیترسید، روز پاسخ فرا خواهد رسید.
کلمات کلیدی:
همیشه گفتهاند که دنیا میرود و آدمها به آخر کارشان میرسند.
اما گاهی میبینی که تو هستی اما دنیا به آخرش رسیده است.
کلمات کلیدی: آخر دنیا
این آدم، بشر عجیبی است.
خدا هم خوب شناخته بودش! برای هر کار خوب و لازمی بهانهای برایش ساخته. وقت خاص برای نماز، شکل خاص برای وضو، محل خاص برای وقوف، صفات خاص برای قربانی، فرصت های خاص برای بخشش،...
بشر خودش هم خواسته یا ناخواسته کار های خودش را همینطوری پیش میبرد. در طول سال، یک شب، یکی دو دقیقه طولانیتر است. اینهمه سر و صدا و مراسم و خرج و برو و بیا، که چه؟ چند نفر چند نفر بنشینند کنار هم و بگویند و شاد باشند.
این آدم البته عجیبتر از اینهاست که فکرش را بکنی. به بهانه هم که سر میگذارد، باز یک طور دیگر از زیرش در میرود.
عرفه که میشود، چنان زار میزند، انگار نه انگار شب آخر ماه رمضان آن همه هشدار شنیده بود، که آخرین فرصت است و دریابید!
بعد شب که میشود، راضی و خرسند از اینکه حسابی خدا را در رودربایسی انداخته و کاری کرده که دلش بسوزد و این آخرین فرصت را از او نگیرد، زودتر میخوابد که مراسم فردا را دریابد.
و فردا، گوسفندهای زبان بسته قصابی میشوند تا پولدارها بخورند و البته تکهای هم به این و آن صدقه میدهند و به خاطرش کلی هم سر خدا منت میگذارند.
اما هیچ وقت نفهمیدند که چیز اصلی که باید قربانی میشد کدام بود. هیچ وقت نمیفهمند آن همسایهها بسیاری و بلکه هر شبشان در حسرت و نیاز سپری میشود، و هیچوقت نمیخواهند بفهمند که....
اصلا ولش کن، کبابت را بخور. سرد میشود.
کلمات کلیدی:
بنا نداشتم برای نشست ادبی اینبارمان چیزی بنویسم. حتی قرار بود دست خالی بروم.
شب قیصر هم که بود، با یادی از او و اشعارش تمام جلسهمان پُر می شد.
اما سر شب که تنها هم بودم؛ قدم زنان چند کلمه ای به یاد او در ذهنم شکل گرفت.
خواستم آنرا در انتهای نوشته قبلی پنهان کنم از شرم ضعف آن. اما آشنایی با دوستی که با دیدن جمع صمیمانه ما مشتاق شد در
کنارمان بنشیند و شعر کم نظیری که خواند و مبهوتمان کرد و جای خالی علی و مهدی و حضور مهمان عزیزی که امشب را با ما بود،
باعث شد به درخواست دوستان مبنی بر نوشتن یادداشت جدید عمل کنم.
یادمان باشد طوری باشیم که وقتی حضور نداریم، جای خالی ما را احساس کنند. وقتی رفتیم همه یادمان کنند. وقتی هستیم همه
خواستارمان باشند.
و اما به یاد قیصر:
این شعر را به یاد تو: قیصر! سروده ام
بگذر ز وزن و قافیه، آیا نمی شود؟
***
قیصر مرو! دل ما تنگ می شود
با رفتنت قافیه ها تنگ می شود
بودی امیر شعر و با ارتحال تو
این عرصه بر شعرا تنگ می شود
از من چه انتظار ردیف است و قافیه
وقتی ردیف عمر، تو را تنگ می شود
گفتی که آه، چقدر زود دیر می شود
آری چه زود فرصت ما تنگ می شود
رفتی و ما هنوز نگاهت نکرده ایم
این وقت دیدن تو چرا تنگ می شود
ای روح پر فتوح امین پور! کن مدد
ورنه مسیر شعر، مرا تنگ می شود
***
این شعر را به یاد تو: قیصر! سروده ام
بگذر ز وزن و قافیه، آیا نمی شود؟
سروده استاد حجت الاسلام حسیی ژرفا در سوگ قیصر امین پور:
مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم
شکست از غم او قامت صنوبر هم
از آن همه نشکستم چنین که سخت این بار
رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم
به تابناکی یک قطره اشک او نرسد
هزار آینه در آینه برابر هم
ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید
ز نوش بادهی او بیقرار ساغر هم
زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت
چه عاشقانه سرودهست بیت آخر هم
کجا ز خاطر اروند میرود یادش…
و نامش از قلم نخلهای بیسر هم؟
چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید
که روحهای مجرد ندید و گوهر هم
به سوی سید و سلمان سحر گشود آغوش
مبارک است سفر! رفت این برادر هم.
منبع: نشریه الکترونیک فیروزه
کلمات کلیدی:
نوجوان که بودم، بین همه شاعرانی که فقط اسمشان را زیر شعرهای چاپ شده از آنها در مجلات مختلف میدیدم، قیصر امینپور چیز دیگری بود.
هنوز هم به قیافه نمیشناختمش. الان که جستجویی کردم، فهمیدم به شعر هم، خوب نشناخته بودمش.
آنچه در نوجوانی و در طی این سالها جسته و گریخته از شعرهایش خوانده بودم، تنها اندکی بود از دریای زیبای طبع لطیف و گاه خروشان او.
دریغ. چه زود دیر میشود!
خواستم یکی از شعر هایش را نمونه بیاورم. نشد. خواستم همه را بیاورم نشد. خودتان از این دامن گل، هر چه خواستید بچینید.
به جای اشک، فاتحه نثار روح او کنید.
گل بیاورید.
مزار او، با گلاب سادگی، صفا، شستشو کنید،
چند فطعه از اشعار:
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها
گل به راز زندگی اشاره کرده است
خسته ام از آرزوها آرزوهای شعاری
و بالاخره:
از تمام رمز و رازهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!
زنده یاد قیصرامین پور
روحش شاد
کلمات کلیدی:
حامد برنامهای گذاشته بود برای دور هم جمع شدن بچهها، آنهم به صورتی که من به شوخی اسمش را میگذارم مدل روشنفکری با مخلفاتی که برایش تعریف کردهام و البته در اینجا نمیتوانم بیان کنم.
قرار بود جمع ادبی باشد و گرچه به قیافه ما نمیخورد، از کودکی شعر و ادب فارسی شاید تنها مشغولیتی بوده که داشتهام. برای همین کمی جوگیر شدم و شعری که به تازگی نتیجه یک برانگیختگی روحی بوده را برای دوستان خواندم.
اگر به خودم بود، دلتتنگ از فضای وبلاگستان، اینرا مثل بسیار از دلنگفتهها و نانوشتهها در ذهنم تلنبار میکردم. شعرم هم به مخاطبش رسیده بوده و همین برایم بس بود.
اما به اصرار دوستان، و به خاطر توصیههایی که خودم به بسیاری از وبلاگنویسها کردهام و شاید هم به خاطر رد عیبی که روی وبلاگم گذاشتهاند، چند کلامی از این دست هم مینویسم. تا ببینیم.
*****
وقتی تو نیستی، قافیهام تنگ میشود
قلبم برای شعر گفتنم، تنگ میشود
وقتی تو نیستی ،راه نگاهم به سمت تو
نه این که بسته باشد، اما، تنگ میشود
وقتی تو نیستی، پنجرهها قفل میشوند
حتی دل صفحه یاهو، تنگ میشود
انگار نفسم را به نفس تو بسته اند
وقتی تو نیستی، نفسم تنگ میشود
غم را اگر چه به جان میخرم ولی
وقتی تو نیستی، دل شادی تنگ میشود
ای بلبل خوشنفس بوستان عشق
وقتی تو نیستی، دل گلها تنگ میشود
دلخواه دل! درددلم را ببین. بیا
وقتی تو نیستی،دل هم دلش، تنگ میشود
*****
از اشکالاتش با خبرم. شاعر هم نیستم. اما شاید راهنمایی اهل فن موثر باشد. پس دریغ نکنید.
راهنمایی اهل دل بیشتر مورد نظر است.
نفس اول بیت سوم با فتحه و دومی با سکون است.
تو را به خدا به توصیههای ادبیاتی که بچهها در وبلاگهایشان نوشتهاند عمل کنید. نیمفاصله و نداشتن غلط املایی و نکتههای دیگری که در جریان الفبای وبلاگی گفته شد را فراموش نکنید.
کلمات کلیدی:
یک: نزدیک نیمه شب است. طلبه جوان گوشه عبایش را دور همان دستی می پیچد که با آن عبا را روی دختر کوچکش کشیده است. برای این که دستش از سرما بی حس نشود.راه تا درمانگاه فقط یک خیابان است، اما زیر برف نمی شود تا آنجا رفت. خیلی ها رد می شوند. حاج آقای همسایه با ماشین ده میلیونی اش هم همینطور. طلبه جوان می داند که نگاه حسرت بار همسرش، به خنده های آن ها نیست. یاد حرم افتاده و این که امشب به خاطر بیماری بچه نتوانسته اند برای احیا به آن جا بروند!
دو: از روز خیلی گذشته است. از برف خبری نیست، طلبه جوان نیز صورتش از سوز سرما سرخ نیست. به خاطر خرید دارو مجبور شده از دوستانش قرض بگیرد.کنار داروخانه یک مبل فروشی بزرگ هست.همیشه نشانه اش بود تا گمش نکند.
قبلا زیاد توجه نمی کرد. اما امروز نمی تواند نگاه نکند. حاج آقا مشغول خرید است. سرویسی که جلوی اوست، باید چند میلیونی باشد! اما طلبه جوان ما دارد به این فکرمیکند که خانم های همراه حاج آقا از پشت آن پوشیه ها چطور جنس را بررسی می کنند!
سه:همسرش سفره کوچکشان را پهن کرده است. شب عید فطر است. این طور شب ها یک تنوع حسابی به غذایشان می دهند. طلبه جوان دارد به عید بعدی فکر می کند.با بوی کباب حاج آقای همسایه چه کند؟! در این فکربه دخترش نگاه می کند که با ذوق،ساندویچ فلافل را با دو دست کوچکش گرفته و می خورد.نیم وجبی، دو تا خورده! یکی سهم خودش، نصفی هم از پدر و مادر! خوشبختانه او ریاضی بلد نیست تا حساب کند پول افطاری دیشب حاج آقای همسایه شان، چند هزار تا ساندویچ فلافل می شود!
چهار: تلویزیون مدام مراسم حج را نشان می دهد. امسال طلبه جوان حال عجیبی دارد. با هر صحنه ای اشکش جاری می شود. همیشه هم سعی می کند همسرش آن را نبیند. وقتی او درخانه نیست، می نشیند و دل سیر در حسرت آن حرم با صفا گریه میکند. این روزها زیاد پیش می آید که درخانه تنها شود. حاج آقای همسایه باز هم مشرف شده و حاج خانم تنهاست.از همسرش خواسته برود خانه شان تا تنها نباشد.
پنج: همسر طلبه جوان نشسته است. مبهوت! خانه شان، یا بهتر بگویم، اتاقشان گنجایش این همه آدم را ندارد. مهمان نیستند. آمده اند درتشییع جنازه شرکت کنند.البته آن ها تا قبل ازین نمی دانستند طلبه جوان در یک اتاق زندگی می کند! طلبه جوان مثل همیشه مشغول درسش بود.نمره هایش همچنان عالی بود. فقط کمی سرش درد میکرد. مثل همیشه. دکتر هم رفته بود. اما پس چه شد؟!
همسرش جواب را نمی داند. جواب خیلی سوال های دیگر را هم نمی داند. حتی اگر به جای این که در زندگی همراه طلبه جوان شود، همچنان بهترین دانشجوی دانشگاه مانده بود، بازهم جوابش را نمی فهمید.
***پی نوشت:
یک:این ها قصه و خیال پردازی نبود. زمان و مکان و مشخصات همه این موارد به افرادی که بخواهند، گفته خواهد شد.
دو:با بازی یلدایی مخالفم. به دلیل این که علیرغم ذکر نکته های جالب، در اکثر موارد مصداق مشخص پرده دری و بی ادبی بوده است. آنقدر که،حتی شرکت دوستان متشخص و متعهد نیز از زشتی آن نکاسته است.
جالب این که گردانندگان این برنامه، ختم آن را اعلام و با ذکر تعدادی از موارد به عنوان منتخب، آن را برای خودشان مصادره کرده اند. بنابراین حاضر نیستم در آن شرکت کنم.
از دوستی که به بنده لطف داشته تشکر میکنم، و از آن جا که وقتی کسی از من چیزی بخواهد،توانایی نه گفتن به او را ندارم وگاهی همین باعث اذیت دیگران شده،که معطل من شده اند و نتوانسته ام اجابتشان کنم، همین که گفتم رابه ایشان تقدیم می کنم و دوستان را دعوت میکنم به جای صرف وقت برای خواندن پرده دری های دیگران، این جملات را بخوانند.
سه:لطیفه خوشمزه ای که شب عید و همزمان با خبر به درک واصل شدن صدام از دوستان رسید، حکایت از اعتراض گوسفندان به خاطر همزمانی اعدام صدام و قربانی آنان بود.
اما جدّا، قربانی گوسفند، به جای ذبح اسماعیل (ع) بود ،به خاطر مقامی که او و حضرت ابراهیم (ع) به دلیل تسلیم در برابر امر خدا و گذشتن از تعلقات به آن رسیدند. حالا ما به چه اجازه ای گوسفند های بیچاره را قربانی می کنیم؟
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.