فکر میکنم سال 60، اول دبستان بودم. دوران دبستان برای من یادآور خاطرات خوشی نیست. مدرسه ابتدایی روستا با امکاناتی که کم هم برایش زیاد است و معلمهایی که به خاطر رعایت حق تعلیم، نباید خاطرهای از آنها بگویم.
کلا از آن دوران خیلی کم به یاد دارم. مثلا از کل سال اول فقط این یادم هست که موقع درس باید دست به سینه مینشستیم. یعنی هردو دست روی سینه و قلاب به هم و سر بالا و البته اگر از لحاظ فیزیکی امکان داشت، برای ذهن و حواس هم قانون میگذاشتند. فقط مبصر کلاس استثنا بود چون میبایست در کلاس میگشت و مواظب بود و البته گاهی به این و آن گیرهایی هم میداد. مثلا کتاب من را به معلم گزارش داد که همه جایش را نقاشی کشیده بودم.
یادم هست سال اول یا دوم که دو گروه بودیم، آن یکی کلاس معلم جدیدی داشت که یک خانم معلم خیلی دوستداشتنی بود (خواهشا توجه داشته باشید که این احساس مربوط به هفتسالگی اینجانب بود!) ایشان برای تشویق بچهها روی کتاب یا دفترشان عکسبرگردانهای زیبایی از ماه و ستاره میچسباند که با توجه به سیستم آموزشی آنزمان یک کار فوقالعاده محسوب میشد و چقدر هم بچهها آن ماه و ستارهها را دوست داشتند. البته اگر خیال میکنید بقیه معلمها هم از این روش خوب تبعیت کردند،سخت در اشتباهید!
کلا آن سالها بسیاری از استعدادهای ما را از بین برد و نابود کرد. تازه اینکه الان میبینید چنین شخصیت برجستهای شدهام، بدون احتساب آن استعدادهاست!
سال دوم خانم معلمی داشتیم که از شانس ما بی ذوق تر از معلمهای مرد بود. یکبار سر کلاس نقاشی، به خاطر اینکه نقاشی را از روی یک طرح کشیده بودم، بدون اینکه گفته باشد نباید به اصطلاح نقاشی از رو باشد و بدون توجه به اینکه همان را چقدر ظریف و دقیق کشیدهام، به من یک! داد.
روز اول سال سوم معلم شکم گُنده محترم با این جمله کلاس را شروع کرد که: این شکم من با خوردن یک بچه اینقدری شده! و یک بچه دیگر هم جا دارد. پس حواستان جمع باشد!
از سال سوم به بعد جزو شاگرد اولها حساب میشدم. هر سال از طرف مدرسه در مسابقات علمی شهرستان شرکت میکردیم ولی به خاطر دور بودن از فضای علمی و رقابتی، هر سال دریغ از پارسال. یکی از این سالها یادم هست که در سرمای شدید زمستان، در حالیکه فقط یک گرمکن داشتم و از سرما می لرزیدم، در حیاط مدرسه محل مسابقه علمی همراه بقیه بچه هامنتظر ایستاده بودم، در حالیکه بچه محصلهای شهری با کاپشنهایی که یقه برگردان پشمدار داشت،ایستاده بودند. حال ما را در آن موقع می توانید حدس بزنید! حتی مدیر و معلمین محترم به ما نگفته بودند که مسابقه علمی تستی است و نیاز نیست گونیا و پرگار ونقاله با خودتان بیاورید!
یادم هست آن سال ها زمستان خیلی سردتر از الان بود. وقتی به مدرسه میرسیدیم کلی طول میکشید تا دستهایمان قدرت حرکت پیدا کنند. چه صبحهایی بود که با چکمه های کوچکمان یخهای سطح آب کوچه های خاکی را میشکستیم و موقع برگشت، شوق گرمای کُرسی ها ذغالی باعث می شد با عجله به خانه برویم. البته دوباره صبح فردا جدا شدن از همان کُرسی ها و رفتن به مدرسه یک جهاد بزرگ بود!
آن موقع وقتی انشا مینوشتم اندازه یک مقاله از آب درمیآمد. هم زیاد و هم نسبت به سنم سنگین. همه که از سر امتحان انشا بلند می شدند من هنوز نصف ذهنیاتم را ننوشته بودم. معلمها می ایستادند بالای سرم و از این طرف که مینوشتم، ایشان از آن طرف میخواندند!
کلاس پنجم هم مثل سالهای قبلی گذشت و رفتیم به دوران راهنمایی که حکایت آن بماند برای آینده!
*این متن را بدون اینکه برای ویرایش و بررسی وقت داشته باشم نوشتهام. یعنی هر چه در فکر و خاطره ام بود بدون ملاحظات!
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.