88/8/1:: 11:26 عصر
فضل الله نژاد
دیدگاه
این شبها،خسته از مشکلات و هیاهوهای زمانه، مغموم از ناجوانمردیهای رنگارنگ، دلتنگ از فقدان فرزندان سبز وطن، هر بار که روبروی این صفحهی بیست سانت در سی سانت مینشینم، انگار چهرهی افرادی که احتمالا یا حتما این جا را خواهند خواند به ذهنم میآید و هرکدامشان باعث میشوند یکی از آنهایی را که میخواستم بنویسم کنار بگذارم. سرِ آخر، با همهی حرفهای تلنبار شده، سرم را میگذارم زمین !
اما تنها یک قصه هست که همیشه برای من ، و برای هر کسی که یک یا چند گوشهی جگرش با اندازه های مختلف در حال جست و خیز یا درس و مشق یا کار و تلاش یا حتی خواب و خمیازه هستند، تازه و شنیدنی است.
قصه ای که نمیتوانی تعریف کنی. نمیتوانی از کسی بشنوی. فقط قصهگو هایش میدانند که داخلش چه خبر است. کجای قصه شیرین است، کجایش هیجانانگیز میشود. کجایش نفس در سینه حبس میشود و کجایش باید اشک ریخت.
امشب، دو شب است که من و پسرم تنهاییم. شب قبلش هم البته سه نفر بیشتر نبودیم، ولی از ما سه نفر، اگر یکی نباشد، بقیه تنهایند. موقع تنهایی، همهمان قدر همدیگر را بیشتر میدانیم. چه قدرِ آنکه نیست، چه قدر آنی که هست !
قبلا هم در اینباره نوشته بودم. اینکه پسرم در اینطور مواقع چطور مثل یک مرد، مثل یک دوست صبور و دلسوز همراهی می کند. آن موقع البته خیلی کوچکتر از الان بود. حالا که جای خود دارد.
امروز وقت ناهار، دردش گرفته بود. گوشه شکمش را گرفته بود، گفتم سردت شده، پوشاندمش، اما باز هم درد داشت. ادامه که پیدا کرد، نگران شدم که نکند خدای نکرده آپاندیس باشد. برای چند دقیقه دنیا برایم تیره و تار شد. همان موقع هم مادرش زنگ زده بود. ولی چیزی به او نگفتم. گفتم بگذار دنیا فعلا برای خودم تیره و تار باشد. اصلا اگر هر کسی سعی می کرد به اندازهی کمی از ظرفیتش تیرگیهای دنیا را خودش ببلعد، شاید آنوقت دنیا برای همهمان خیلی روشنتر از حالا بود.
خلاصه اینکه چند دقیقه بعد دنیا روشن و زیبا شد. دردش آرام شد و بعد از ناهار خوابید. مثل یکی از فرشته ها.
حالا، من ماندهام و خدا. چشم در چشمم انداخته و حرف می زند. خیلی حرف ها می زند. حرفهای خدا بماند. اما، شما هم اگر قصه ای را که گفتم بلدید، سهمتان را حداقل با یک دعای از ته دل، به یک خانواده سه نفره بپردازید. این خانواده که خدا حاکم اوست.
کلمات کلیدی: